اکی پس منتظرم زودتر عقد کنید
سختی ها باعث میشوند که بعضی ها بشکنند و بعضی ها رکورد بشکنند
امیدوارم همینطور بشه. اگه مشکلتون حل شد برای منم دعا کنین خیلی گرفتاری دارم
سختی ها باعث میشوند که بعضی ها بشکنند و بعضی ها رکورد بشکنند
گاهی با خودم فکر میکنم که..
کاش زندگی فقط همین دنیای مجازی بود...
به آغوش تو محتاجم برای حس آرامش
برای زندگی با تو پر از شورم پر از خواهش
به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی
واسه تسکین قلبی که براش عادت شده سختی
به لبخند تو محتاجم که تنها دلخوشیم باشه
بذار دنیای بی روحم با لبخند تو زیبا شه.
نه مرا طاقت غربت
نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری
که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم
که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا
نرسد کار به جانم
(مخاطب خاص)
واقعا داشتن ي همسر فوق العاده ، فوق العادست
من تورا همچون پرستو
یاسمنها نسترنها
من تورا با آنچه هستی
دوست دارم میپرستم
(مخاطب خاص)
واقعا داشتن ي همسر فوق العاده ، فوق العادست
دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر میکنی
حس میکنم از راه دور...
امشو کجایی رمضووون جات خالیه تو کوچمون
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
یه شعر نو سروده خودم:
البته بعضی جاهاش خرابه
چه خوش گفت انکس که گفت:
عشق مرگ تدریجیست
جوانو پیر نشناسد
بزرگو کوچک نیز
عشق یعنی سه چیز:
غم...
صبر...
دلتنگی...
وآخر آن نیز گاهیم خوبیست
وگاهیم سختی
وگاهیم یک مرگ یه مرگ تدریجیست
مثل جان دادن فرهاد پای شیرینش
ای کاش میشد گفت شهادت
عشق عشق است.
هردو جان دادن پای چیزیست که دوستش داریم
ولی
آن یکی کشور
وآن یکی دیگر
همان که کل وجودم از آن اوست
همان که هر شبو روز
تمام فکرمو عقلم
به دنبال اوست
ودر آخر گویم
عشق نیز گاهیم شیرین است
شیرینیه عشق در سه چیز است:
وصال بعد دلتنگی
وصال بعد کوهی صبر
وصال بعد از این همه غم
ممنون که خوندین.
یه شعر نو سروده خودم:
البته بعضی جاهاش خرابه
چه خوش گفت انکس که گفت:
عشق مرگ تدریجیست
جوانو پیر نشناسد
بزرگو کوچک نیز
عشق یعنی سه چیز:
غم...
صبر...
دلتنگی...
وآخر آن نیز گاهیم خوبیست
وگاهیم سختی
وگاهیم یک مرگ یه مرگ تدریجیست
مثل جان دادن فرهاد پای شیرینش
ای کاش میشد گفت شهادت
عشق عشق است.
هردو جان دادن پای چیزیست که دوستش داریم
ولی
آن یکی کشور
وآن یکی دیگر
همان که کل وجودم از آن اوست
همان که هر شبو روز
تمام فکرمو عقلم
به دنبال اوست
ودر آخر گویم
عشق نیز گاهیم شیرین است
شیرینیه عشق در سه چیز است:
وصال بعد دلتنگی
وصال بعد کوهی صبر
وصال بعد از این همه غم
ممنون که خوندین.
گهگاه پر از پنجره های خطرم!
تو دریای من بودی اغوش باز کن/ که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
حضرت محمد(ص) فرمودند:
برای هر چیزی قلبی است و قلب قران سوره یس است.
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
...
فروغ فرخزاد
من سکوت خویش را گم کرده املاجرم در این هیاهو گم شدممن که خود افسانه می پرداختمعاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد هاساز جانم از تو پر آوازه بودتا در آغوش تو راهی داشتمچون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفتتو مرا بردی به شهر یاد هامن ندیدم خوشتر از جادوی توای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدمتو کجایی تا بگیری داد من ؟گر سکوت خویش را می داشتمزندگی پر بود از فریاد من
فريدون مشيري
ویرایش توسط آنديا : 06-08-2015 در ساعت 06:46 PM
یک روز دختری مثل باد آمد و تمام غصههایم را برد . یک روز همان دختر مثل باد رفتو مرا به غصه هایم سپرد.
در بزم عشقبازان ما را روش خموشی است
هر عاشقی که دم زد در عاشقی کم امد
سختی ها باعث میشوند که بعضی ها بشکنند و بعضی ها رکورد بشکنند
بشنو از نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
ویرایش توسط دریا071 : 06-08-2015 در ساعت 11:04 PM
حضرت محمد(ص) فرمودند:
برای هر چیزی قلبی است و قلب قران سوره یس است.
انقده حرف زدم با خدا که تو برگردی نشد .
انقده سخت این روزا عشق من خدا چه شد؟
هروز این روزا سردرد و ناراحتی
به خدا گفتم چرا من چرا افسردگی؟
تو خیابون داد زدم خالی بشم بازم نشد.
فکرمو هرجا بگی بردم ولی از تو دور نشد.
هرکجای این اتاق یاد تو هست
هرکجا چشم میکنم چشم تو یادم هست
دیگه چقد انتظار تا تو بیای؟
همه میگن برمیگردی ولی کو تا بیای.!....
( شعر از خودم )
. ﺑـــﺎﻭﺭ ﮐﻦ
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ
“ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ” ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﮐﻪ
ﻧﻤﺎﻧﻨــﺪ
ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ
ﻧﺒﯿـﻨﻨـﺪ
ﻭ ﺗــﻮ
ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ِ”ﺩﻧﯿﺎ” ﺭﺍ ﻫﻢ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﯾﺰﯼ،
ﺁﻧﻬﺎ_ ﺗﻤﺎﻣﯽ ِﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ
ﮐﻪ ﺑــــﺮﻭﻧﺪ
ﺩﻭﺭ ﺷـــﻮﻧﺪ
ﮐﻪ اصلا ،ﻧـــﻤﺎﻧﻨﺪ .
_
ﭘﺲ ﺑﻪ “ﺩﻟﺖ” ﺑﺴﭙﺎﺭ/
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ
ﻻﺍﻗﻞ
ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ
ﺍﺯ ﺳﺮ ﻋﻼﻗﻪ ﺁﻣﺪﻩ
ﯾﺎ ﺍﺯ ﺳﺮ ِ … !!!
ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﭘﺮ ﻧﺸﻮﺩ
ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼِ ﭘﺮ ﺑﻐﺾ
ﮐﻪ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺕ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ
“خودت” در بغل کسی و “دلت “پیش دیگری
هزار خطبه هم بخوانند…
خیانت است،
– ﺁﻧـــﮑـــﻪ ﻭﺍﻗـــﻌـــﺎ ﺗـــﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺩﺍﺭﺩ !
ﺑــــﻪ ﺳــــﺎﺯ ﺁﺭﺍﻡ ﺑــــﻮﺩﻧــــﺖ ﮐــــﻔــــﺎﯾــــﺖ ﻣـــﯿـــﮑـــﻨــﺩ ﻭ ﻫـــﺮﮔـــﺰ ﺍﺯ ﺗــــﻮ ﻧـــﻤـــﯿـــﺨــواهد
” ﺭﻗـــــــﺎﺻــــــﻪ ” ﺳــــﺎﺯﻫـــﺎﯾـــﺶ ﺑــــﺎﺷـــﯽ.
بدان اين را
ك
تادنيا ، دنياست و
خدا در زمين دلمان هست
زندگي به زيباترين شكلش جاريست
به به همه شاعر شدن
بزار منم ی شعر از خودم بسازم
.
.
.
.
..
.
.
.درشمیم نگاهت
بغص صدایت
لرزشی در قلب پرمهرت
مرواریدی در صدف وجودت
همه در وجود خسته ات
برای معنای بودنت
چه بسیار بود برایت
دردت
صبرت
سکوتت
برای تنها تجلی خاطرت
پایان
خخخخ خودم هم نفهمیدم چی گفتم اما شما بزنید اون دست قشنگه را خخخخخخخخ
خوبه از قافله عقب نیوفتادم
عجب شعری گفتماااااا
تجربه خوبی بود
شعرگفتن هم سخت نیست
البته قبلا ی چندتا داستان نوشتم ک داره ته قفسه کتابهام خاک میخوره اما شاعری را امتحان نکردم خخخخخ
سهراب داداش کجایی ک شاعری الان مثه آب خوردن شده خخخخخ
شگفتی من همه از باد است
که به گیسوی تو می پیچد
اما
ابله است و ماندگار نمی شود.
حال که انسان اشرف مخلوقات است
باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است
و طوری رفتار کند که شایسته ی این مقام باشد.
انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود،
باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمین رفتار کند.
ملت عشق، الیف
تمام شهر خوابیدن..
من از فکرِ تو بیدارم..
هر شب ای دل !
گفت و گوی زلف جانان میکنی ...
خود پریشانی
و ما را هم پریشان می کنی ...
حال که انسان اشرف مخلوقات است
باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است
و طوری رفتار کند که شایسته ی این مقام باشد.
انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود،
باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمین رفتار کند.
ملت عشق، الیف
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
کاش تا دل میگرفت و میشکست
عشق می آمد و کنارش مینشست
Sent from my Nexus 5X using Tapatalk
- چون که غم بینی تو استغفار کن
- غم به امر خالق آمد کار کن
- چون بخواهد عین غم شادی شود
- عین بند پای، آزادی شود
- باد و خاک و آب و آتش بندهاند
- با من و تو مرده با حق زندهاند
- پیش حق آتش همیشه در قیام
- همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
- سنگ بر آهن زنی بیرون جهد
- هم به امر حق قدم بیرون نهد
- آهن و سنگ ستم بر هم مزن
- کاین دو میزایند همچون مرد و زن
- سنگ و آهن خود سبب آمد و لیک
- تو به بالاتر نگر ای مرد نیک...
حال که انسان اشرف مخلوقات است
باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است
و طوری رفتار کند که شایسته ی این مقام باشد.
انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود،
باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمین رفتار کند.
ملت عشق، الیف
کیست ؟
کجاست ؟
ای آسمان بزرگ !
در زیر بالهای خسته ام
چقدر کوچک بودی تو ...
حال که انسان اشرف مخلوقات است
باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است
و طوری رفتار کند که شایسته ی این مقام باشد.
انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود،
باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمین رفتار کند.
ملت عشق، الیف
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
به جز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری؟.....
حال که انسان اشرف مخلوقات است
باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است
و طوری رفتار کند که شایسته ی این مقام باشد.
انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود،
باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمین رفتار کند.
ملت عشق، الیف
مثال باز رنجورم زمین به من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری
چو دست شاه اید فتد اتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم نه بالم می کند یاری
کمترین فایده عشق
راز این داغ نه در سجده طولانی ماست
بوسه اوست که چون مهر به پیشانی ماست
شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست
موج با تجربه صخره به دریا برگشت
کمترین فایده عشق پشیمانی ماست
خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ویرانی ماست
باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی خبر از بوسه پنهانی ماست
فاضل نظری
کودکی در بر، قبائی سرخ داشت روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
همچو جان نیکو نگه میداشتش بهتر از لوزینه میپنداشتش
هم ضیاع و هم عقارش میشمرد هر زمان گرد و غبارش میسترد
از نظر باز حسودش مینهفت سر خیش میدید و چون گل میشکفت
گر بدامانش سرشکی میچکید طفل خرد، آن اشک روشن میمکید
گر نخی از آستینش میشکافت بهر چاره سوی مادر میشتافت
نوبت بازی بصحرا و بدشت سرگران از پیش طفلان میگذشت
فتنه افکند آن قبا اندر میان عاریت میخواستندش کودکان
جمله دلها ماند پیش او گرو دوست میدارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پیشوای راه بود روز مهمانی و بازی، شاه بود
کودکی از باغ میآورد به که بیا یک لحظه با من سوی ده
دیگری آهسته نزدش مینشست تا زند بر آن قبای سرخ دست
روزی، آن رهپوی صافی اندرون وقت بازی شد ز تلی واژگون
جامهاش از خار و سر از سنگ خست این یکی یکسر درید، آن یک شکست
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست پارگیهای قبا دید و گریست
از سرش گر جه بسی خوناب ریخت او برای جامه از چشم آب ریخت
گر بچشم دل ببینیم ای رفیق همچو آن طفلیم ما در این طریق
جامهی رنگین ما آز و هوی است هر چه بر ما میرسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندکیم سالها داریم اما کودکیم
جان رها کردیم و در فکر تنیم تن بمرد و در غم پیراهنیم
پروین اعتصامی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
آیا دوست دارید برای
صلح جهانی کاری انجام دهید ؟
به خانه بروید و به خانواده تان عشق بورزید
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)